روزي ديوانه اي كنار رود خانه اي ايستاده بود شخصي از او پرسيد: - اين جا چكار مي كني؟ - مي خواهم خود كشي كنم. - خوب براي چي معطلي؟ - آخه مي ترسم آب سرد باشه.
روزي ديوانه اي كنار رود خانه اي ايستاده بود شخصي از او پرسيد:
- اين جا چكار مي كني؟
- مي خواهم خود كشي كنم.
- خوب براي چي معطلي؟
- آخه مي ترسم آب سرد باشه.